زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 8:11 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



تبلیغات
تبلیغات
کلیک کنید
[-]
مطالب انجمن
اخرین ارسالی های انجمن
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 205
نویسنده پیام
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

داستان تخیلی منواژدها

نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:28
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از mina به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin &
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 1 RE داستان تخیلی منواژدها
اجساد خون آلود درختانبیهوده تن میسایید به تخته سنگی که صاف افتاده بود در میانه ی راه تا او را له کند. میتوانست راحت تخته سنگ را دور بزند و به راهش ادامه بدهد، اما این کار را نکرد. کنار تخته سنگ چمباتمه زد و به راهی که آمده بود خیره ماند، چشمش را تنگ کرد و سعی کرد آن ته جاده را نگاه کند، به نظرش آمد که سایه ای آن دورها میجنبد، شاید مسافر دیگری بود که قدم در راه درازی گذاشته بود که تخته سنگی جایی وسط آن، همینطور بی هوا سقوط کرده بود. شاید هم باد بود که شاخه ی درختی را میلرزاند، یا بوته ی خاری را میسراند توی راه. یا شاید ماده روباهی بود که جفتش را میجست، یا شاید گوسفندی که از گله جدا مانده و یا شاید همه اینها سراب بود. با خودش فکر کرد که تمام این ها را همین طور بی هوا پشت سر گذاشته و حالا وسط راه این تخته سنگ یکهو او را به خودش آورده است. برای همین بود که نمیتوانست از این وضعیتی که تویش بود دل بکند و راه را ادامه دهد. چون حس میکرد که اول باید حقیقت وجودی این تخته سنگ را درک کند، باید بفهمد که چرا این سنگ صاف داشت میخورد توی سرش. بالاتر از همه ی اینها او نمیدانست که به کجا دارد میرود. نه پایان راه میدانست کجاست، و نه میدانست که چرا دارد میرود و نه اینکه اینها برایش مهم بودند. میخواهم بگویم که در واقع هیچ چیزی برایش مهم نبود و وقتی که آدم هیچ چیز برایش مهم نیست، تازه چیزهای کوچک و کم اهمیت، اهمیت ژرفناک خودشان را باز می یابند.
حالا این سنگ که صاف داشت میخورد توی سرش و بفهمی نفهمی خورد هم، یک دفعه او را از راه رفتن نگه داشت و وادارش کرد که به پشت سرش نگاه کند. و اینکه اگر از راهی که در پیش است هیچ خبری ندارد، در عوض میداند که راهی که آمده چه کیفیتی داشته. و میتواند به آن فکر کند و حتی برگردد یک جایی اطراق کند، چرا که در این روزهایی که همه چیز انقدر یکنواخت میگذشت، و آفتاب زمخت تابستان صاف میخورد توی سرش، و پشه ها پرواز ممتد خودشان را گرد او تمام نمیکردند و در تمام طول راه چیزی نبود به جز مشتی مجسمه های پریده رنگ و اجساد خون آلود درختان، و حصارهای از هم دریده، و پرنده های کوکی، در تمام طول این راه تنها چیزی که میتوانست او را نجات بدهد همین فکر کردن بود،
این شد که وقتی آن تخته سنگ افتاد، یکهو ایستاد و به همه ی این چیزها فکر کرد. نمیدانست به کجا دارد میرود، پس در رفتن حرکتی نبود، و در ماندن هم سکونی نبود. این جا پشت این تخته سنگ حالا خودش را میسایید به آن تا با آن یکی شود و درد و رنجی که از این راه در تن او جمع شده بود از جان به در کند.
حالا دیگر او جزیی از آن تخته سنگ شده، با شانه های استوار همین جا وسط راه دل خوش کرده و سالهاست که دیگر از جایش تکانی نخورده، همین تخته سنگی را میگویم که دیروز درست داشت روی فرق سرت فرود می آمد و تو بی هوا جستی از زیر آن و به راهی که میروی ادامه دادی، ...



نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 2 RE داستان تخیلی منواژدها
همیشه چقدر زود دیر میشوددر قسمتهای قبل خواندیم که:
ارواح خبیث به درخت کهنسال ده حمله کردند و حال او بسیار بد شده است. جن دختر هم پیش مادر خود یعنی مادر فولاد زره که مشکل درخت فقط به دست او باز میشود برگشت. حالا من و اژدها باید بعد از گذشتن از هفت خوان مادر فولاد زره را پیدا کنیم تا با کمک او جان درخت کهنسال را نجات دهیم. حالا ...

-------------------------
باید خدمتتان عرض کنم که همیشه نمیتوان فکر کرد که فردا چه اتفاقی می افتد. 
امروز صبح که داشتم اژدها را یک بار دیگر معاینه میکردم با کمال تاسف متوجه شدم که خاری در گلویش فرو رفته است. صد بار به  خودم لعنت فرستادم که چرا پیش از این متوجه این موضوع نشده بودم. آخر مدتها بود که اژدها حرفی نزده بود. یعنی از همان موقع که  مریض شد، و من احمق اصلن به این نکته شک نکردم که ممکن است خاری در گلوی او فرو رفته باشد. خار بسیار بزرگ بود، شاید به اندازه ی یک انگشت دست بود و وقتی که با کمک حکیم ده آن را از گلوی اژدها در آوردیم، متوجه شدم که در جای خار زخمی بس بزرگ و عمیق بر جای مانده است. آن ناحیه از گلوی اژدهای نازنینم به شدت سیاه و کبود شده بود و این نشان میداد که خار زهری بوده و گلوی اژدها به شدت چرک کرده است. حکیم باشی با نگرانی سرش را تکان داد و گفت : ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه حرف بزنه. چشمهایم گرد شده بودند. یعنی اژدهای نازنین من که این همه برای ما کارهای خوب انجام داده بود حالا داشت همین طور دستی دستی توی خانه من جان میداد؟ بغض گلویم را پر کرده بود. گریه کنان و اشک ریزان از خانه دوان دوان بیرون دویدم. همین طور کوچه ها و پس کوچه ها را پشت سر میگذاشتم و نمیفهمیدم که به کجا میدوم. مردم همین طور حیران با نگاه دویدن من را دنبال میکردند و هیچ کس نمیدانست که چه اتفاق ناگواری افتاده است.

کم کم داشتم از نفس می افتادم. اما باز هم می دویدم. نمیتوانستم این وضعیت را تحمل کنم. ناگهان حس کردم دستی یقه من را از پشت گرفت و به هوا بلند کرد. هیچ نفهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد. سرم را به بالا که برگرداندم ناگهان دیدم که جادوگر سوار بر جاروی خود دارد پرواز میکند و من را گرفته با خود میبرد. مات و مبهوت شده بودم. خواستم چیزی به او بگویم اما تا دهان باز کردم دیدم که دهان جادوگر پر از خون است و همین طور از لبان او دارد خون میریزد. احساس خطر کردم. چشمان او قرمز شده بودند و نگاه او اصلن دوستانه نبود. سعی کردم راهی برای فرار پیدا کنم. شروع به دست و پا زدن کردم. اما او محکمتر از این حرفها من را گرفته بود. آن طرف را نگاه کردم. دیدم دارد من را مستقیم به طرف غار مخوفش در کوه میبرد. وقت زیادی نداشتم. تمام نیرویم را جمع کردم و با آخرین زوری که داشتم به طرف چشمان او تف کردم. با این کار من بک لحظه کنترلش را از دست داد و من از دستانش رها شدم. داشتم به طرف زمین سقوط میکردم. هراسان اطرافم را نگاه میکردم. خدای من چه طور ممکن بود. یک راست داشتم به طرف درخت کهن سقوط میکردم. درست در میان دستان زندگی بخش او فرود آمدم.
 
ادامه دارد ...

نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:31
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 3 RE داستان تخیلی منواژدها
اژدهای غمگین من!
تو نمیدانستی در تمام آن شبهایی که سر بر بالش گذاشته بودی و کهکشان بالای سر ما آواز میخواند من محو تماشای تو بودم!
مثل آن پروانه ای که اینجا پشت پنجره تنها نشسته است و پلک های غمگینش را بر شیشه میفشارد!
-------
خبری که دوست ندارم رو باید اعلام کنم! متاسفانه زینو اژدهاس غمگین به بیماری سختی دچار شده! برای سلامتیش دعا کنید.

در قسمتهای قبل خواندیم که:
ارواح خبیث به درخت کهنسال ده حمله کردند و حال او بسیار بد شده است. جن دختر هم پیش مادر خود یعنی مادر فولاد زره که مشکل درخت فقط به دست او باز میشود برگشت. حالا من و اژدها باید بعد از گذشتن از هفت خوان مادر فولاد زره را پیدا کنیم تا با کمک او جان درخت کهنسال را نجات دهیم. حالا ...
---------------
اژدها با ناراحتی سرش را بلند کرد و شروع به گریستن کرد. انگار دستی از پشت محکم من را گرفته باشد و قلبم را فشار دهد. او را بغل کردم و دلداریش دادم. هرطوری فکر میکردم نمیتوانستم بفهمم این جنگ چه بود. حتی به چشمان خودم شک کردم که شاید اصلا این جنگ وجود نداشته و من فقط خیالاتی شده ام. باز همه چیز را در ذهنم مرور کردم. کم کم یادم آمد که ما در آن بیابان سیاه بودیم که کم کم اژدها من را درون خواب مغناطیسیش کشاند. بعد جنگ شد.
به همه چیز شک کرده بودم. فکر کردم که این یک کابوس سیاه است و چند بار خودم را نیشگون گرفتم تا از این خواب بیدار شوم. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد و ترس و دلهره کم کم بر کم استیلا میافت. کم کم همانطور که اژدها را بغل کرده بودم به خوابی عمیق فرو رفتم. خوابهایی بسیار آشفته و پریشان دیدم. موجودات عجیب و غریب و عظیم الجثه از آسمان پرواز کنان می آمدند و من را در چنگال گرفته با خود به آسمان میبردند. آنوقت من را به لانه میبردند و من خوراک جوجه های کریه المنظر آنها میشدم. خواب دیدم که اژدهای سبز من تبدیل به یک اژدهای گنده و قرمز خون آشام شده است. همین طور روی زمین میگردد و توله آدمهایی که تازه بدنیا آمده اند را میخورد. پشت سر او رودخانه ای از خون به راه افتاده است و هیچ کس را یارای آن نیست که با او بجنگد. به هرجا که میرود دهکده ها خالی از سکنه میشوند. مردم از ترسشان به کوه ها و توی غارها پناه میبرند.
در همین کابوس های وحشتناک بودم که ناگهان دیدم اژدها به شدت من را تکان میدهد. خیلی هراسان بود. گفت: بیدار شو . امروز روز نبرد نهایی است. روزی که باید نبرد خاتمه پیدا کند. از بین دو طرف یک طرف باید همه سربازانش بمیرند تا جنگ تمام شود. میترسم که این کار به درازا بکشد بیا از اینجا برویم. خون این هیولاهای خون آشام ذهن ما را فاسد میکند. ما متعلق به این دیار نیستیم. دست من را گرفت و ما شروع به پرواز کردیم. همینطور بالا و بالا تر رفتیم. از آن بالا دیدم که با طلوع خورشید دوباره دو لشکر خون آشام از دو کرانه افق به هم نزدیک میشوند. ناله ها و رجزهای آنها بسیار وحشی تر از دیروز بود. همین طور گرزهای سنگینشان را دور سر میچرخاندند و تیرهای آتشینی آنها در نگاه من شهاب سنگ های غول پیکری بودند که میتوانستند خانه ای را خراب کنند. دلم از دیدن این صحنه ها به درد آمده بود.
 به اژدها گفتم: ما باید کاری بکنیم. اینها هرچقدر هم وحشی باشند حتما ذره ای احساس در ته قلبشان یافت میشود. نمیتوانیم همینطوری اینجا را ترک بکنیم. 
اژدها گفت: نه! نمیتوانیم. با این کار فقط خودمان را به کشتن میدهیم. 
اما حرفهای او در من اثری نکرد. حس میکردم اگر این طور اینجا را ترک کنم تا آخر عمر خودم را نخواهم بخشید. به اژدها اصرار کردم اما هرچقدر بیشتر اصرار میکردم او سرسختانه تر به پرواز ادامه میداد. در نهایت مجبور شدم که بالهایش را بگیرم و ناگذیر سقوط کردیم.دو لشکر هنوز به هم نرسیده بودند. درست بین دو لشکر داشتیم سقوط میکردیم. همینکه فرمانده ها میخواستند اولین ضربه را وارد کنند ما با صدای مهیب و دردناکی بین آنها فرو افتادیم و این اتفاق عجیب یک لحظه همه آنها را ساکت کرد. وقتی گرد و خاک فرو نشست ناگهان چشم همه آنها گرد شد. با هم داد زدند :"زینو، اژدهای غمگین! به تو گفته بودیم دیگر به اینجا نیایی. تو یک تبعید شده هستی" در چشمان اژدها خشم و غم با یکدیگر آمیخته بود. حس کردم با این کارم غرور او را در هم شکسته ام. 
به جلو رفتم و گفتم: بس کنید. من او را به زور به اینجا کشاندم. چون دیگر طاقت دیدن جنگ وحشیانه شما را نداشتم. چون دیگر نمیخواستم ببینم شما این طور بیرحمانه خون یکدیگر را میریزید. 
هم همه ای در بین لشکریان در گرفت. خوشحال شدم. فکر کردم که حرفهایم در آنها اثری کرده است. 
فرمانده آنها گفت: هی فسقلی. کی به تو گفت توی کار ما دخالت کنی. میخواستم همینجا پودرت کنم ولی ما اینجا یک قانونی داریم که بر اساس آن نمیتوانیم موجودات کوچکتر از یک درخت افرا را بکشیم. حالا مجبوریم شما را به فضا پرتاب کنیم.
اژدها که خونش به جوش آمده بود گفت: بس کنید. چرا اینقدر کشت و کشتار میکنید. ما اول موجودات متمدنی بودیم. همه با هم روی سیاره ی زیزی زندگی میکردیم. تا اینکه یک شهاب سنگ عظیم به سیاره برخورد کرد و سیاره ما دو تکه شد. همه آن تمدن عظیم از بین رفت. بعضی از دوستان ما در آن یکی تکه جا ماندند و ما همه روی این تکه ماندیم. چرا که این تکه را مهد تمدن میپنداشتیم. اما تعداد ما زیاد بود و این تکه کوچک. در نتیجه ما به دو دسته تقسیم شدیم و بر سر جا شروع به جنگیدن کردیم. همان یکذره آثار تمدنی هم که باقی مانده بود در همان روز اول از بین رفت و من از همان موقع به شما گفتم که حالا دیگر این تکه با آن تکه هیچ فرقی ندارد. تنها کافی است که تعدادی از ما به آن تکه برویم و دوباره شروع به ساختن تمدن شکوهمندمان بکنیم. اما شما هیچ کدام راضی به این کار نشدید و این جنگ خانمان برانداز را هر روز و هر لحظه ادامه میدهید. وقتی هم که در یک طرف سیاره شب میشود به طرف دیگر سیاره که روز شده است میروید و جنگ را ادامه میدهید.کمی به سر و وضع خود نگاه کنید. آیا حس نمیکنید که از تعدادی موجود متمدن تبدیل به خون آشام هایی شده اید که در ذهنتان چیزی به جز دریدن و وحشیگری چیزی نمیگنجد. بس کنید. از شما خواهش میکنم بس کنید. شما همه برادرهای من و همخون من هستید. خواهش میکنم این جنگ را تمامش کنید.
پچ پچ ها بین سربازان بالا گرفته بود. اما در چهره آنها تنها چیزی که میتوانستم بخوانم خشم و نفرت بود. چشم بر هم زدنی طول نکشید که آنها ما را از آنجا به فضای لایتناهی پرتاب کردند و ما ساعتها و ساعتها همینطور در سیاهی و خلا مطلق شناور بودیم.
مدتی بعد از خواب بیدار شدیم. هراسان اژدها را نگاه کردم و گفتم: زینو، اژدهای غمگین! آیا همه اینها که دیدم راست بود؟ اژدها با ناراحتی سر تکان داد. گفت: و حالا دیگر جنگ تمام شده است! زیر لب گفتم: افسوس!


نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:35
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 4 RE داستان تخیلی منواژدها




برای پیمودن این مسیر دور و دراز صبر و تحمل زیادی لازم بود. ما روزها و شبها راه میرفتیم. دریاها را طی میکردیم. از میان برفها و رودخانه های یخ زده به زحمت میگذشتیم و چیزی که به من تاب و توان ادامه دادن این مسیر دشوار را میداد حرف زدن با اژدها بودن. هر وقت خستگی بر ما چیره میشد اژدها شروع میکرد به بازگو کردن خاطرات عجیب و غریبش از سرزمینهای دور و کرات فرا زمینی. خاطراتی که گاهی مو بر تن آدم سیخ میکرد و گاهی انقدر غم انگیز بود که نا خود آگاه از شنیدن آنها اشک در چشمانم جمع میشد.


یک روز به اژدها گفتم: راستی اژدها، تو از کجا آمده ای؟ پدر و مادرت کی هستند؟ چرا این طور تک و تنها بین ما زندگی میکنی؟. این ها را که گفتم اژدها رویش را برگرداند و زل زد توی صورتم. از نگاهش معلوم بود که غم بزرگی توی دلش سنگینی میکند. دستانش میلرزیدند و بغض گلویش را فشار میداد. ناگهان خودش را در بغل من انداخت و شروع به گریه کردن کرد. تنش خیلی داغ شده بود. از اینکه این سوال را از او کرده بودم ناراحت شدم. هرچقدر او را دلداری میدادم تاثیری نداشت و او تا صبح توی بغل من گریه میکرد. دمدمای صبح بود که بالاخره از خستگی خوابش برد اما من کنارش بیدار نشسته بودم. انگار توی خواب هم آرام و قرار نداشت. تنش میلرزید و کلماتی مبهم میگفت. حس کردم که در عالم خواب به وطنش برگشته است. تنش داشت همینطور گرم میشد و کم کم انگار که بخواهد من را هم به عالم خودش بکشاند ، من هم خوابم گرفت. چشمانم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم. 


وقتی که خوب خوابم برده بود خواب بسیار عجیبی به سراغم آمد. خوابی که مثل آن را هیچ وقت ندیده بودم و مطمئنم بعد از این هم خوابی به این عجیبی نخواهم دید. در یک صحرای تاریک و پر از خارهای تیز و تیغ تیغی ایستاده بودم. موشهای صحرایی دور و برم میپلکیدند و گاه گاهی خودشان را از پایم بالا میکشیدند. کم کم زمین شروع به لرزیدن کرد. صدای مهیب انفجار از دوردستها می آمد. موشها با وحشت پا به فرار گذاشتند من اما مات و مبهوت به دنبال منشا صداها بودم. ناگهان متوجه شدم که زمین در حال ترک خوردن است. انگار که زمین میخواست هرچی رویش هست را ببلعد دهن باز کرده بود. ترک داشت به همه طرف گسترش می یافت. نمیدانستم چکار کنم. ناگهان یک شاخه از ترک، انگار که متوجه حضور من شده باشد، به سمت من حمله کرد. با سرعت سرسام آوری داشت به طرف من می آمد و من تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که بدوم. اما سرعت ترک خیلی زیاد بود و سر انجام زمین زیر پایم دهان باز کرد و من را بلعید. یکهو حس کردم که زیر پایم خالی شده است و من در حال سقوط به اعماق زمین هستم. دیگر همه امیدم را از دست داده بودم اما در یک آن اژدها پرواز کنان بر فراز سرم ظاهر شد و گفت: دستمو بگیر! بدو!. و بعد پرواز کنان من را از توی ترک بیرون کشید. 



همینطور پرواز کردیم تا اینکه به ماه رسیدیم و روی سطح ماه فرود آمدیم. اژدها که متوجه نگاه پرسش گر من شده بود گفت: تعجب نکن. اینجا ماه نیست! آنجا هم زمین نبود! گفتم: یعنی چی؟ این اتفاقات عجیب و غریب چه معنایی دارند؟ گفت: تنها اندکی صبر کن! به زودی همه چیز را خواهی فهمید!


من که خیلی کنجکاو و در عین حال ترسیده بودم فهمیدم که هیچ راهی ندارم به جز اینکه صبر کنم ببینم چه چیزی پیش خواهد آمد. خورشید کم کم داشت طلوع میکرد. وقتی که اولین اشعه خورشید به ما رسید اژدها گفت: آرام و بیدون هیچ حرکتی روی زمین بنشین و فقط نگاه کن! حتی اگر یک کلمه حرف از دهانت خارج شود دچار مصیبتی بزرگ خواهیم شد! همانطور با ترس و لرز روی زمین نشستم. 



دقیقه ای نگذشته بود که زمین شروع به لرزیدن کرد. انگار لشکری عظیم به تاخت داشتند به یک سو میدویدند. حدسم درست بود. در افق گرد و خاکی بس بسیار پراکنده شده بود و صداها از هر دو سو به ما نزدیک میشدند. یک آن خواستم بلند شوم و پا به فرار بگذارم اما اژدها دستم را گرفت و محکم سر جایم نشاند. به حرفش اعتماد کردم و دیگر از جایم تکان نخوردم. همینطور که صداها به ما نزدیک میشدند کم کم صدای نعره ها و غرش های لشکریان را میشنیدیم. صداهایی بس غریب و گوش خراش که پیدا بود هیولاهایی بس وحشی و قدرتمند آنها را در می آورند. تا اینکه دو لشکر از دو طرف به هم رسیدند. هیکل و اندازه من در مقابل آنها شاید به اندازه ی یک دانه سیب هم نبود و حتی به نظرم میرسید که آنها من را نمیبینند. جنگی بسیار وحشیانه در اطراف ما جریان داشت. آن دو لشکر از ریختن خون هم به وحشیانه ترین شکل ممکن هیچ عبایی نداشتند و هر لحظه میترسیدم یکی از آنها پایش را روی ما بگذارد و در جا له شویم. اما این اتفاق نمیافتاد. خون زمین را پوشانده بود و هیچ کدام از لشکرها بر دیگری پیروزی نمی یافت. برای تعداد هیولا ها نمیتوانستم هیچ پایانی قایل بشوم. به هر طرف که نگاه میکردم تا جایی که چشم کار میکرد هیولاهای وحشی بودند که میخواستند خودشان را به صحنه نبرد برسانند. از سر و کول هم بالا میرفتند و نعره های وحشیانه میکشیدند. خورشید کم کم داشت غروب میکرد. رنگ سرخ خورشید منظره بسیار غم انگیزی بوجود آورده بود اما آنها همچنان به طرز وحشیانه ای در حال جنگیدن بودند. به محض اینکه آخرین تکه خورشید از دیده پنهان شد آنها ناگهان دست از جنگیدن برداشتند و همانطور که با سر و صدای زیاد به آنجا آمده بودند با سر و صدای زیاد و دوان دوان به سمت دو سوی افق دویدند و از دیده ناپدید شدند!



به اژدها گفتم این همه یعنی چی؟



نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:39
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 5 RE داستان تخیلی منواژدها

همیشه برای یافتن خطرات جدید با اژدها به سوی قله های دور و مه گرفته میشتافتیم. اما این بار هزار بار آرزو میکردم که توی خانه کنار آتش نشسته بودم و پا به این بیابان هلاک نگذاشته بودم. اما درخت کهنسال حق بزرگی به گردن من داشت و باید هر طور که شده جان او را نجات میدادم. 
بعد از گذشتن از جنگل غورباقه های زرد حالا به یک بیابان خشک و بی آب و علف رسیده بودیم. در دوردستها هیچ چیز به جز تپه های شن و ماسه دیده نمیشد. اژدها که این را میدانست از قبل مقداری آب و غذای ذخیره برداشته بود. حالا 3 روز میشد که همچنان راه خود را به طرف شرق، یعنی جایی که خورشید از آن طلوع میکرد ادامه میدادیم. راه سخت و طاقت فرسا بود و سخت تر از آن این بود که دور و بر آدم هیچ چیزی غیر از تپه های یکنواخت شن و ماسه نبود و هیچ چیز آدم را بیشتر از یکنواختی زجر نمیدهد. 
ما شبها را با اژدها از خاطراتمان و از داستانهایی که در کودکی شنیده بودیم صحبت میکردیم. اما شب 4ام اژدها حالت غریبی داشت. وقتی که به نصفه های شب رسیدیم و ماه به نیمه آسمان نزدیک شد اژدها ناگهان از خواب برخواست و من را بیدار کرد. انگار که موضوع مهمی را متوجه شده باشد. خیلی غیر واضح حرف میزد و به این طرف و آن طرف اشاره میکرد. کمی طول کشید تا اینکه فهمیدم چه فاجعه ای رخ داده است. موشهای صحرایی تمام آبی که به همراه داشتیم دزدیده بودند. تا دمدمای صبح اژدها داشت من را نسبت به خطر سرابها آگاه میکرد. من اما تمام مدت در فکر آب بودم.
صبح دوباره راه خود را به سمت شرق از سر گرفتیم. رفتیم و رفتیم. گرمای هوا تابم را بریده بود. چند بار فکر میکردم که در بیابان آب دیده ام. اما افسوس که سراب بود. خسته و تشنه راه خود را از بین شنها پیدا میکردیم. ظهر شده بود و آفتاب تند تر از همیشه میتابید. سرم داشت گیج میرفت. تا اینکه از دور سایه ی محوی دیدم. چشمهایم درست نمیدید. اول فکر کردم که سراب میبینم و به یاد اژدها افتادم که میگفت سرابهای این بیابان همه سحر و جادو هستند و اگر گرفتار آنها شویم ممکن است که هیچ وقت جان سالم به در نبریم. فکر کردم که این یکی هم سراب است. اما هرچه بیشتر نگاه میکردم بیشتر به نظرم آبادانی میرسید. تا اینکه توانستم سایه درختی را هم در آنجا تشخیص دهم. با شادمانی به هوا جستم و داد زدم:" نجات پیدا کردیم" دست اژدها را گرفتم و دوان دوان به آن سمت رفتم. چشمانم هیچ جا را نمیدید. تنها چیزی که یادم می آید این است که به آن سمت میدویدم و اژدها را به زور به آن سمت میکشیدم. همینکه به آب رسیدم ناگهان زیر پایم خالی شد. انگار که یک چاه عمیق دهن باز کرده باشد و ما را توی خودش ببلعد. همینطور در چاه سقوط میکردیم. انقدر سیاه و تاریک بود که چشم چشم را نمیدید. فکر کردم که دیگر به آخر خط رسیده ایم و هر لحظه منتظر بودم که به ته چاه برخورد کرده و متلاشی بشویم اما همینطور توی آن سیاهی سقوط میکردیم و انگار که آن چاه هیچ پایانی نداشت. روزها و روزها سقوط میکردیم. سرم سنگین شده بود. بعد از مدتی دیگر هیچ چیز را نفهمیدم و به خواب بسیار عمیقی فرو رفتم.

چشم که باز کردم دیدم با اژدها توی یک بیابان خیلی خیلی تاریک روی زمین افتاده ایم. با ناتوانی و ضعف بسیار خودم را به اژدها رساندم و او را از خواب بیدار کردم. پرسیدم الان کجا هستیم؟ گفت نمیدانم. توی یکی از 7 دنیایی هستیم که بیابان به آن راه داشت. باید بگردیم. به آهستگی و با احتیاط کامل شروع به گشتن دور و برمان کردیم. مدتی بعد متوجه نوری شدیم که از دور دست میتابید. تصمیم گرفتیم به طرف آن نور حرکت کنیم. بعد از ساعتها پیاده روی وقتی که داشتیم به آن نور میرسیدیم ناگهان نور انگار که متوجه حضور ما شده باشد شروع به لرزیدن کرد و متوجه شدم که با سرعت زیادی به سمت ما می آید. داد زدم پناه بگیر اژدها و خودم را روی او پرت کردم. شی نورانی که به بزرگی یک درخت چنار بود با سرعت از بالای سرمان رد شد. شانس آوردیم چیزی نمانده بود که به ما بخورد. نور دور زد و دوباره به طرف ما آمد. اژدها همین طور که روی زمین دراز کشیده بودیم دست من را گرفت و به نور خیره شد. نور که داشت از بالای سر ما رد میشد اژدها دمش را قلاب کرد و به آن گیر داد و ما درون دنیایی نورانی پرتاب شدیم.
وقتی نفسی تازه کردیم اژدها به من گفت: حالا فهمیدم که کجا هستیم. ما توی دنیای رویاها اومدیم. خدا بهمون رحم کنه . این حرفها رو داشت میزد که چند تا موجود عجیب و غریب و کوچولو که نمیدونم اسمشون رو چی بزارم سر و کله شون پیدا شد. ما رو برداشتن و به خونشون بردن. اژدها بهم اشاره کرد که اینها موجودات بیخطرین و بهتره که آروم باشم.
وقتی که به دم خونه اونها رسیدیم یک دفعه همه آروم وایستادن و دیگه از جاشون تکون نخوردن. پرسیدم چی شده؟ چرا ناراحتین؟ و بعد یکیشون اومد جلو و با اون صدای قشنگ و غمگینش گفت که: ما هفت نفریم ولی فقط یک خونه داریم! اژدها سرش رو خاروند و گفت: هاان!؟ خوب خوبه که دور همدیگه بهتون خوش میگذره! گفت: نه مسئله این نیست. مشکل اینجاست که همه با هم نمیتونیم توی یک خونه باشیم. هرکسی یه خونه واسه خودش میخوات. اینجوری همیشه دعوا میشه سر اینکه کی رو تخت بخوابه. من گفتم: خب این تخت برای همتون جا داره. همه با هم ازش استفاده کنید! بعد یکی دیگشون گفت: نه من با اون کثیفا روی یه تخت نمیخوابم! اصلا برای من افت شعنه که با اونا روی یه تخت بخوابم. نگاهی به سر تا پاش انداختم. خودش از همه کثیفتر و بدقیافه تر بود. دلم براشون سوخت. گفتم: ببینید. ما باید حتما برگردیم توی اون دنیای خودمون. کار مهمی داریم. درخت کهن در خطره.
اسم درخت کهن رو که به زبون آوردم همه شون با نگرانی پرسیدن چی شده؟ چه اتفاقی برای درخت کهن افتاده؟ عجیب بود که اونها هم درخت کهن رو میشناختند. بعد فهمیدم که ریشه های درخت کهن تا این دنیا هم خودشون رو کشوندن پایین و موجودات دنیای خیال هم از کمکهای درخت کهن استفاده های زیادی کرده اند.
خلاصه اونها قبول کردند ما رو به دنیای خودمون برگردونن به شرط اینکه ما مشکل اونها رو حل کنیم. ما هم هرچقدر با اونها حرف زدیم فاییده ای نداشت. اونها به هیچ وجه حاضر نبودن که همه با هم یکجا زندگی کنند و ترجیح میدادند تنها باشند تا با بقیه. در نهایت دیدیم که چاره ای نیست. هر کدون از اتاقهای خونه رو به یک نفر دادیم و اون تخت رو هم 7 تکه کردیم و هر تکه رو توی یکی از اتاقها گذاشتیم.
اونها هم در عوض ما رو سوار یک رویا کردن و فرستادن توی دنیای بالا. رویا رفت و رفت تا اینکه به یه غول رسید. یه کم غوله رو قلقلک داد بعدشم یه هو ترسوندش و ما با جیغ غوله از توی دهنش افتادیم بیرون و پا به فرار گذاشتیم.
اژدها گفت: کاش با هم یه جا زندگی میکردن. گفتم: آره. افسوس آدما هیچ وقت درست نمیشن.

نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:43
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 6 RE داستان تخیلی منواژدها

صبح خروسخون از خواب بیدار شدم و اژدها را صدا کردم. پاشو که فقط یک هفته وقت داریم. اگه دیرتر بشه کار از کار گذشته. اژدها دودی از دماغش بیرون داد و گفت روز سختی در پیشه یه کم استراحت کن. اما من به زور از خواب کشیدمش بیرون و به راه افتادیم. راه از بین یک جنگل تمشکهای وحشی با تیغهای تیز و وحشتناک میگذشت. بوی نم عجیبی فضا را پر کرده بود. انگار که آن نزدیکیها آبگیری یا برکه ای باشد. خارها امانم را بریده بودند. پاهایم زخمی شده و تاول زده بودند. تا اینکه ناگهان متوجه شدم که یک غورباقه ی زرد از روی درختی به زمین پریده و به سمت ما حمله میکند. چهره بسیار خشونت باری داشت. ترس برم داشت. داد زدم مواظب باش اژدها. اژدها با یک حرکت آنی با آتش خود غورباقه را سوزاند. وقتی که غورباقه سوخت به جایش یک جمجمه آدم باقی ماند.

ترس برم داشته بود. گفتم اژدها این چی بود. گفت: هیسس، هیچ صدایی از خودت در نیار وگرنه پیدامون میکنن. همینطور بدون اینکه هیچ صدایی از خودمان در بیاوریم تا شب در جنگل تمشکهای وحشی راه رفتیم. شب که شد اتراق کردیم و اژدها زبان باز کرد: این غورباقه ها همه انسانهای پر آز و طمعکاری بوده اند که از شدت طمعکاری به این روز افتاده اند. همه آنها به طمع گنج به این منطقه می آیند اما نمی دانند که با اولین تماس با یکی از این غورباقه های زرد خود تبدیل به غورباقه میشوند. موهای تنم سیخ شده بودند. گفتم: اما اولین غورباقه از کجا پیدایش شده؟ و او افسانه غورباقه طلایی را برایم تعریف کرد:
افسانه ی غورباقه طلایی:
در روزگاران بسیار دور، وقتی که تعداد آدمها از انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکرد. وقتی که هنوز آدمها پلنگینه میپوشیدند و دختران و پسران نیمه لخت در کوه ها و دشت ها میگشتند، در روستایی دور افتاده کنار کوه دماوند مرد و زن فقیری زندگی میکردند که کار آنها از طریق سید ماهی از یک برکه میگذشت. برکه بس کوچک و حقیر بود و به همان نسبت هم مرد و زن آهی در بساط نداشتند. آنها هم بسیار قانع بودند و اجاق خانه شان را تنها گرمای عشقشان گرم میکرد. در همسایگی آنها در عوض مرد بسیار حریصی زندگی میکرد. آنقدر حرص و طمع دنیا چشم او را کور کرده بود که هیچ زنی حاضر نبود بیشتر از یکشب با او بخوابد و فکر پریشانحال مرد همه را از او فراری کرده بود. باری، مرد به هر دری کوفته بود اما در آن زمان ابتدایی تاریخ اصلا ثروتی وجود نداشت که مرد بخواهد آن را از آن خود کند. روزی از روزها مرد تصمیم گرفت برای فرو نشاندن آتش طمع خود از همسایه ی ماهیگیرش دزدی کند. از طرف دیگر مرد ماهیگیر صبح همانروز وقتی که داشت تورش را از آب بیرون میکشید متوجه شد که یک اردک با نوک طلا در تور او گیر کرده است. از این لقمه بزرگی که بدست آمده بود بسیار خوشحال شد. چاقوی سنگیش را کشید که سر از بدن مرغابی جدا کند اما ناگهان مرغابی به حرف در آمد. گفت که ای آزاد مرد. من را نکش که من یک مرغابی معمولی نیستم و من روح برکه هستم. اگر من را بکشی هر خواسته ای که داشته باشی من برآورده میکنم. مرد اندکی تامل کرد و گفت: من خواسته ای ندارم. تنها چیزی که لازم دارم گوشت تو هست و چیز دیگری از زندگی نمیخواهم. و چاقو را گذاشت بیخ گلوی مرغابی بیچاره. مرغابی فریاد بر آورد که: ای مرد مگر دیوانه شده ای. چاقو را بردار تا صدها برابر از گوشت خودم به تو گوشت بدهم. مرد چاقو را برداشت و مرغابی نشانی جایی که در آن مقدار زیادی گوشت بود را به مرد داد. مرد هم مرغابی را ول کرد و رفت از آنجا به همان اندازه ی مرغابی، نه کمتر و نه بیشتر گوشت برداشت.
بله شب مرد داشت همه اینها را برای زنش تعریف میکرد و در همین حین مرد همسایه که گوشه ای پنهان شده بود تمام این حرفها را شنید و نیازی به گفتن نیست که قند در دلش آب میشد. دوان دوان خودش را به برکه رساند و مرغابی نوک طلا را به چنگ آورد. و همان کارهای قبلی را کرد. سپس از مرغابی خواست که او را ثروتمند ترین مرد روی زمین بکند. مرغابی هم آدرس گنج بزرگی که زیر درخت گردوی تنومندی نهفته بود را به او داد. مرد که از شادی در پوست خودش نمیگنجید مرغابی را ول کرد و میخواست که برود گنج را در بیاورد. اما در لحظه آخر در نوک طلایی مرغابی طمع کرد و خواست که آن هم مال او باشد. این طور شد که مرد حریص در یک لحظه مرغابی را دوباره گرفت، او را کشت و نوک طلاییش را کند. غافل از اینکه مرغابی طلسم شده بود. از این به بعد مرد به طرز کشنده ای احساس تشنگی میکرد. انقدر تشنه شد که همانجا شروع به خوردن آب برکه کرد. هرچقدر که میخورد سیر نمیشد. 5 شبانه روز پشت سر هم داشت آب میخورد اما باز سیر نمیشد. 7 روز که گذشت مرد ناگهان تبدیل به یک غورباقه شد. یک غورباقه ی زرد. از آن پس این غورباقه از روی حرصش بقیه آدمها را هم میخواهد غورباقه کند. و این طور است که الان تعدادشان اینهمه زیاد شده است.
---------
اژدها که اینها را تعریف کرد مو بر تنم راست شد. یعنی اینها همه آدم بودند که غورباقه شده بودند.
صبح، وقتی که همه درختان و پرنده ها از خواب بیدار شدند ما هم دوباره آرام و بیصدا براه افتادیم که از آن سوی جنگل غورباقه های زرد خارج شویم. اما دلم طاقت نیاورد. رو بسمت جنگل کردم و فریاد زدم: گوش کنید! ای غورباقه های زرد!. صدها و بلکه هزاران غورباقه ی زرد سرشان را از بین بوته ها در آوردند. با چشمهای متعجب من را نگاه میکردند. داد زدم: گوش کنید! من میدانم که شما واقعا غورباقه نیستید. شما انسان هستید. درست مثل من. فقط حرص و طمع چشمهایتان را کور کرده است. فقط کافی است لحظه ای دست از حرص و طمع بردارید تا طعم واقعی زندگی مثل یک انسان را بچشید.
این را که گفتم غورباقه ها باز هم به هم نگاهی انداختند. پیدا بود که دارند به حرفهایم فکر میکنند. مدتی بعد ناگهان شاید نصف غورباقه ها بودند که شروع به لرزیدن کردند و در یک لحظه ی خیلی عالی، پق، همه آنها تبدیل به آدم شدند. خیلی لحظه شادی آوری بود. من و اژدها داشتیم از خوشحالی گریه میکردیم. اما چیزی نگذشت که بقیه غورباقه ها از روی حرص و طمعشان به آدمها زبان زدند و همه آنها دوباره تبدیل به غورباقه شدند.
من و اژدها با ناراحتی آنجا را ترک کردیم در حالی که اژدها غمزده میگفت: افسوس، آدما هیچ وقت درست نمیشن!

به اژدها گفتم ول کن مادر فولاد زره را. بگو چکار کنیم حال درخت از اینی که الان هست بهتر شود؟ اژدها دودی از دهانش بیرون داد و گفت: آب. آب مایه ی سلامتی است. باید به درخت کهن آبهای گوارا بدهیم. آبهایی از جاهای مختلف: از چاهها، رودخانه ها، آب باران و هر آبی که فکرش را بتوانی بکنی. در هر آبی یک فرشته نیکو صفت خانه دارد. بالهای فرشته آنقدر تمیز است که تو هیچ وقت نمیتوانی آن را ببینی و این فرشته ها همه خادمان درختان و گیاهان هستند.
بعد از چند بار آب دادن به درخت معلوم بود که حالش بهتر شده است. اما باید مطمئن میشدم. این بود که به اژدها گفتم: بگو چه آبی به درخت بدهم که مطمئن شوم یک هفته ای را سرپا میماند. تا من فرصت کافی برای یافتن مادر فولاد زره داشته باشم. اژدها نشانی یک چشمه را به من داد که هر ساعت فقط یک قطره آب از آن میچکید و دیو بدچهره اما خوش طینتی خود را صاحب آن چشمه دانسته و از آن حفاظت میکرد.
با احتیاط یک برگ از درخت کندم و به سمت چشمه به راه افتادم. 7 کوه و 7 دریا را رد کردم. در طول مسیر با جانوران درنده و وحشی درگیر شدم. با سوز و سرما جنگیدم اما خم به ابروی خودم نیاوردم چرا که درخت جای مادرم را داشت و حتی اگر جانم را هم در این راه میدادم باز کم بود.
به نزدیک چشمه که رسیدم ناگهان تخته سنگی از آسمان با شتاب به سمتم آمد و درست بغل پایم به زمین خورد. بعد از آن باز هم تخته سنگهایی که به جرات میتوانم بگویم هرکدام به اندازه یک فیل سنگین بودند به سمتم پرتاب میشدند. به سختی از بین آنها جای خالی میدادم و به جلو میرفتم تا اینکه چهره ی دیو بدچهره را از دور دیدم. داد زدم: دست نگه دار خوش طینت. با شنیدن این حرف گوشهایش تیز شد. گفت دوباره حرفت را تکرار کن: دست نگه دار خوش طینت! اشک در چشمانش حلقه زده بود. آمد من را در آغوش گرفت: گفت چرا این را میگویی؟ مگر چهره ی زشت مرا نمیبینی؟ گفتم: میبینم اما میدانم که خوش طینت هستی. چرا که سالها عمر خود را صرف صیانت از چشمه کرده ای.
بسیار با هم حرف زدیم. از او پرسیدم: چه شد که به اینجا آمدی؟ گفت که: من اهل شرط بندی و قمار بودم. بارها تمام زندگیم را در بازی قمار باختم و بارها هم از این راه پولدار شدم. در شهر غولان همه من را به اسم قمار باز میشناسند و هیچ رقیبی هم نداشتم که در امر قمار و شرط بندی از من بالاتر باشد. تا اینکه غریبه ای با ادعای قمار بازی به شهر ما آمد. کار بین ما بالا کشید و من بزرگترین شرط زندگی خودم را بستم. مار هر کدام یک چشمه جادو انتخاب کردیم و قرار شد که هر کس توانست 20 سال از چشمه در برابر افراد ناباب محافظت کند، تمام مال و اموال طرف مقابل به او میرسد. و من هم تابحال موفق بوده ام.
بعد من داستان خودم و درخت کهن را برایش تعریف کردم. اسم درخت کهن را که شنید با احترام بسیار آب چشمه را در اختیار من گذاشت. من برگ را از جیبم در آوردم. فرشته چشمه به محض دیدن برگ متوجه مشکل پیش آمده برای درخت کهن شد.چشمه ای که تا بحال هر 1 ساعت 1 قطره آب از آن میچکید حالا آب از آن فوران میکرد. شدت آب به قدری زیاد بود که من مانند یک موج سوار از آن سواری میگرفتم. انگار پری چشمه هم نسبتی با درخت کهن داشت که اینچنین آبهایی را که میلیونها سال طول کشیده بود جمع آوری و تصفیه کند در اختیار من گذاشت.
خلاصه انقدر موج سواری کردم که بالاخره به درخت کهن رسیدم و موجها خود را به درخت رسانده با تمام وجود آن را نوازش میکردند. روح زندگی در کالبد درخت دمیده میشد و حالا من این آمادگی را داشتم که به نزد مادر فولا زره بروم
----------------


نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:47
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 7 RE داستان تخیلی منواژدها

صبح که از خواب بیدار شدیم همانطور که دختر گفته بود تبدیل به یک جن شده بود. من بسیار اندوهگین شدم اما خوب کاریش نمیشد کرد. دختر باید بر میگشت. با هم به سمت خارج دهکده رفتیم. مردم با دیدن دختر جنی وحشت زده و هراسان از همه طرف فرار میکردند. در آخرین قدمها بود که اژدها پرواز کنان به سراغم آمد و گفت بدو بدو درخت پیر! 
ترس برم داشت. چه اتفاقی برای درخت پیر افتاده بود؟ با دختر به سمت درخت دویدیم. وقتی که به آن رسیدم دیدم که هاله ی سیاهی دور درخت را فرا گرفته است. با زحمت هاله را کنار زدم و به کنار درخت رفتم. درخت را دیدم. به سختی نفس میکشید. با آن صدای کلفت و مهربانش گفت: دیر آمدی فرزند. سالهاست که انتظار تو را میکشیدم! از خجالت داشتم آب میشدم. آخر وقتی که من داشتم به دنیا می آمدم مادرم بسیار مریض شده بود و ممکن بود مادر و فرزند هردو بمیرند. این طور شد که در آخرین لحظات پدرم مادرم را در سوراخ وسط درخت گذاشت و درخت کهنسال با دم جادویی خود من و مادرم را نجات داد. به این ترتیب بود که درخت من را فرزند خودش میدانست. گریه کنان خودم را به آغوش درخت انداختم. گفتم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفت ارواح خبیث، ارواح خبیث داشتند به دهکده حمله میکردند. خواستم جلویشان را بگیرم اما یک لحظه غفلت کردم و حالا زهر جادوی آنها در جانم نشسته است. با هم نفس که میکشم خود را یک قدم به مرگ نزدیکتر احساس میکنم و نیروی زندگی در من به زوال میرود.
این اصلا خوب نبود. درخت پیر هزاران سال بود که روح زندگی را در آن اطراف میدمید و حالا اگر او میمرد معلوم نبود که چه اتفاق وحشتناکی برای تمام موجودات آن ناحیه می افتد. وقتی که پیش بقیه برگشتم متوجه شدم که برگ تمام درختان آن ناحیه زرد شده است. رایحه ی غم انگیزی در فضا جاری بود. وقتی که موضوع را به اژدها گفتم به فکر فرو رفت. در همین حال متوجه شدم که دختر جنی نتوانسته صبر کند و به پیش مادر خود یعنی مادر فولاد زره برگشته است. اژدها سربلند کرد و گفت: این مشکل فقط به دست مادر فولاد زره حل میشود.

آن شب در دهکده جشن و پایکوبی بود. نمیدانم چرا جشن گرفته بودیم.، شاید به خاطر تمام شدن درو مزرعه ها بود یا به خاطر این جنگ آخری که با لشکر اجنه کرده بودیم. همه دور آتش به رقص و پایکوبی مشغول بودند و من گوشه ای آرام نشسته بودم، لیوان چایی را در دستم گرفته بودم به خاطراتم فکر میکردم. شعله های آتش همین طور جلویم میرقصیدند و نور لرزان آتش بر بدن اهالی صحنه های عجیب و ترسناکی ساخته بود. در همین حین که توی افکارم غرق بودم دخترکی توجه من را به خودش جلب کرد. دخترک با حالت سرخوشانه ای دور آتش میرقصید و من کم کم محو تماشایش میشدم. ساعتی گذشت و من فهمیدم که عاشق شده ام. عاشق دخترک معصوم و زیبایی که جلو آتش میرقصید. اما او را نمیشناختم. مال این ده نبود. تصمیم خودم را گرفتم که او را بدست بیاورم.
بلند شدم و کنار آتش ایستادم. دخترک کم کم متوجه نگاه من شده بود. اما نمیدانستم که او هم مایل به انجام این کار هست یا نه؟
شروع به رقص کردم و کم کم به او نزدیک شدم. نزدیک و نزدیکتر تا اینکه بالاخره به او رسیدم. کم کم شروع به رقصیدن با هم کردیم.چشمانش مثل شعله های آتش گرم و داغ بود. داغتر و داغتر میشدیم تا اینکه...
اژدها که کناری ایستاده بود ناگهان غرشی کرد و داد زد: اونجا رو نگاه کنید، مادر فولاد زره به اینجا می آید! با وحشت آن طرف را نگاه کردیم و دیدیم که مادر فولاد زره سوار بر قالیچه پرنده به سمت ما می آید. مادر فولاد زره ملکه اجنه بود و بیشتر از هر کسی در دنیا ورد و جادوگری بلد بود. اژدها دود بزرگی از دهانش خارج کرد و همه به سمت خانه هایشان دویدند. من هم دست دخترک را گرفتم و به سمت خانه دویدم. یکدفعه یاد اژدها افتادم. سرم را برگرداندم دیدم اژدها بی رمق روی زمین افتاده. چیزی سفیر کشان از بالای سرم پرواز کرد و بعدش صدای خنده ی زشت مادر فولاد زره بلند شد که میگفت : بالاخره تورو  به سزای عملت رسوندم دختر نابکار. و ناگهان متوجه دختر شدم که مثل یک جسد روی زمین افتاده بود. اما قلبش همچنان میزد. مادر فولاد زره یک تف جادویی روی او انداخته بود و حالا عشق زندگی من نیمه جان توی دستانم بود و نمیدانستم باید چکار کنم. باد سردی توی دهکده میوزید و مردم کم کم از خانه هایشان بیرون می آمدند. دور من که اشک میریختم حلقه زده بودند اما هیچ نمیفهمیدم چه میگویند.
فردا صبح که از خواب بیدار شدم دیدم توی خانه خودم هستم. فوری از تختم به پایین پریدم تا دخترک را پیدا کنم دیدم آن طرف تر مثل دیشب نیمه جان دراز کشیده است. به بالای سرش رفتم. اژدها متفکرانه من را نگاه میکرد. بعد از کلی معاینه و وارسی گفت که این طلسم فقط به یک شکل باز میشود. با یک بوسه ی عاشقانه. اما بدان که این دختر یک آدمیزاد نیست و این کار ممکن است  خیلی برایت خطرناک باشد.
تا شب همینطور فکر کردم. دلواپس بودم. اما بالاخره فهمیدم که باید حتما این کار را انجام دهم. هیچ کس در خانه نبود. ماه از پنجره به خانه میتابید. وزش نسیم موهای آشفته اش را تکان میداد و حالت نیمه باز لبهای او من را از خود بی خود میکرد. آرام کنارش دراز کشیدم و لبهایم را روی لبهایش گذاشتم. در همین هنگام حس کردم کم کم گرم میشود. لبهایش شروع به تکان خوردن کردند. وقتی کاملا به هوش آمد گریه کنان خودش را در بغل من انداخت و همه چیز را برایم تعریف کرد. او دختر مادر فولاد زره بود و حوصله اش از زندگی پیش جن ها سر رفته بود میخواست بیاید با آدمها زندگی کند اما مادر فولاد زره مخالف این کار بود. دخترک پنهانی فرار کرده بود و بقیه اش را هم خودمان دیدیم. او درست هنگام طلوع آفتاب دوباره تبدیل به یک جن میشد و راهی نداشت جز اینکه به سرزمین جنها بازگردد چون مادرش به هیچ وجه دست بردار نبود. خیلی غصه ام گرفت. اما او ماه را نشانم داد و گفت : ببین ، هروقت دلت تنگ شد به ماه نگاه کن. صورتش در نور ماه خیلی زیبا شده بود. آرام موهایش را مرتب کردم. گفت ولی ما امشب را که داریم! من هم خنده ی مستانه ای کردم و گفتم آره. آرام با دست پایم را نوازش میکرد و من لحاف را روی سرمان کشیدم!   



نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 1477
عضویت: 9 /5 /1391
محل زندگی: yazd
سن: 19
تشکرها : 981
تشکر شده :311

پاسخ : 8 RE داستان تخیلی منواژدها
یک بار با اژدها داشتیم بیرون دهکده قدم میزدیم. یک دفعه صدای بلندی از وسط جنگل بلند شد و به دنبالش گاو ترسیده ای مو مو کنان به سمت ما شروع به دویدن کرد.  خدا رحم آورد که اژدها به موقع کشیدمون کنار و گاوه با ما تصادف نکرد.
رفتیم وسط جنگل ببینیم چه خبره. پشت دود ها و درختای سوخته آهن پاره ای افتاده بود. انگار کردم که یه سفینه فضایی موقع فرود، سقوط کرده باشه. شاید خوانواده اژدها بودن که به دنبالش میومدن. اژدها نزدیکتر رفت. دیدم داره ور میره با سفینه، یه آتیش زد و یک هو چرخ سفینه کنده شد.
اما انگار سفینه نبود اون. یه هواپیمای خراب بود و خلبان هواپیما که دنبال من میدوه که چرا چرخ هواپیماشو کندیم!
گنجدخترک داشت دنبال گنج میگشت. اون مدتها بود که دنبال گنج میگشت ولی پیداشن نمیکرد 
اول از مامانش پرسید، اما خب مامانش اعتقادی به این چیزا نداشت 
بعدش از خونه زد بیرون از سنجابه، بزه زنگوله پا، خرگوشه و جغد پرسید. آخر سر جغده بهش گفت بیات پیش من. جغد دانا میدونست که اژدها همه چیزو میدونه. 
از دخترک پرسیدم گنجو واسه چی میخوای؟ گفت که اول میخوات واسه همه بچه ها شکلات بخره. بعدش میخوات واسه مامانش یه ماشین گنده بخره که دیگه پیاده این همه راهو گز نکنه. آخر سر هم میخوات به هرکی که پول لازم داره کمک کنه. 
اژدها آتیشکی بیرون داد و از دخترک قول گرفت که با گنج کارای بد نکنه. بعدش جای گنجو بهش گفت. 
اما انگار یه چیزیو یادم رفت بهش بگم. گربه نره و روباه مکار چرا از اون وری میرن؟ دخترک چرا گریه میکنه؟؟؟ 
جادوگربدجنس
در نزدیکیهای دهمان در ته غاری جادوگری زندگی میکرد. زندگی رویهمرفته خوب بود تا وقتی که جادوگر متوجه وجود یک اژدها در دهکده شده بود. چرا تا حالا نفهمیده بود؟  جادوگر جام جهان نمایی داشت که میتوانست هرچیزی را در آن ببیند، به این شکل که مثلا میگفت نزدیک ترین گل اطلسی را نشان بده و سپس جام آنرا نشان میداد. خب به فکر جادوگر نمیرسید که اژدها را هم امتحان کند. اما یک روز که الکی کلمه اژدها از دهنش در آمد جام بی حیا یک راست وسط اتاق من اژدها را که لم داده بود و ناخنهایش را سوهان میزد نشان داد. وااای جادوگر را سنجاق میزدی خونش در نمی آمد. نمیتوانست حضور یک موجود عجیب دیگر را هم تحمل کند. از طرف دیگر نمیخواست دست خودش در این توطئه رو شود این شد که مردی شکارچی و از همه جا بی خبر را استخدام کرد تا این "حیوان بی مصرف" را برایش شکار کند. چقدر شرم آور. جادوگر چه طور توانست اژدهای به این نازنینی را حیوان و بی مصرف خطاب کند. 

شکارچی همینطور که در جنگل داشت قدم میزد چشمش به اژدها افتاد که پشت به او ایستاده بود و داشت کاری میکرد. تیر و کمانش را آماده کرد و آرام آرام به اژدها نزدیک شد. هدف گیری کرد. همینکه خواست تیر را از چله ی کمان رها کند اژدها به طرف او برگشت،  نگاهی انداخت و چیزی را که در دستش بود به صیاد نشان داد. صیاد جا خورد. اژدها گفت ببینی گنجیشک بیچاره بالش شیکسته نمیتونه پرواز کنه. خدایی بود که به موقع رسیدم و الا طعمه ی روباهه شده بود. با همین جمله ی اژدها بود که دل صیاد به کلی نرم شد و پی به حیله ی پلید و شیطانی جادوگر برد. این شد که اژدها و جادوگر تصمیم گرفتند جادوگر را ادب کنند و سر جایش بنشانند. 
وقتی به در غار جادوگر رسیدند اژدها آتشی برپا کرد طوری که دود همه جا را گرفت. صیاد هم کمندی انداخت و به این ترتیب جادوگر اسید شد.
مجازاتش هم این شد که جام جهان نمایش را به اژدها بدهد و آن گنجشک را مداوا کند.
حالا جادوگر اینجا نشسته و با هم داریم در جام بلور بچه هایی را که کار بد کرده اند نگاه میکنیم.

 





نداشتن تویعنی اینکه دیگری تورادارد
نمیدانم نداشتنت سخت تراست یاتحمل اینکه دیگری توراداشته باشد...

امضای کاربر: mina
شنبه 22 مهر 1391 - 18:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
وضعیت: آفلاین
ارسال‌ها : 74
عضویت: 27 /7 /1391
محل زندگی: شمال
تشکرها : 4
تشکر شده :17

پاسخ : 9 RE داستان تخیلی منواژدها
بیهوده تن میسایید به تخته سنگی که صاف افتاده بود در میانه ی راه تا او را
له کند. میتوانست راحت تخته سنگ را دور بزند و به راهش ادامه بدهد، اما
این کار را نکرد. کنار تخته سنگ چمباتمه زد و به راهی که آمده بود خیره
ماند، چشمش را تنگ کرد و سعی کرد آن ته جاده را نگاه کند، به نظرش آمد که
سایه ای آن دورها میجنبد، شاید مسافر دیگری بود که قدم در راه درازی گذاشته
بود که تخته سنگی جایی وسط آن، همینطور بی هوا سقوط کرده بود. شاید هم باد
بود که شاخه ی درختی را میلرزاند، یا بوته ی خاری را میسراند توی راه. یا
شاید ماده روباهی بود که جفتش را میجست، یا شاید گوسفندی که از گله جدا
مانده و یا شاید همه اینها سراب بود. با خودش فکر کرد که تمام این ها را
همین طور بی هوا پشت سر گذاشته و حالا وسط راه این تخته سنگ یکهو او را به
خودش آورده است. برای همین بود که نمیتوانست از این وضعیتی که تویش بود دل
بکند و راه را ادامه دهد. چون حس میکرد که اول باید حقیقت وجودی این تخته
سنگ را درک کند، باید بفهمد که چرا این سنگ صاف داشت میخورد توی سرش.
بالاتر از همه ی اینها او نمیدانست که به کجا دارد میرود. نه پایان راه
میدانست کجاست، و نه میدانست که چرا دارد میرود و نه اینکه اینها برایش مهم
بودند. میخواهم بگویم که در واقع هیچ چیزی برایش مهم نبود و وقتی که آدم
هیچ چیز برایش مهم نیست، تازه چیزهای کوچک و کم اهمیت، اهمیت ژرفناک خودشان
را باز می یابند.
حالا این سنگ که صاف داشت میخورد توی سرش و بفهمی
نفهمی خورد هم، یک دفعه او را از راه رفتن نگه داشت و وادارش کرد که به پشت
سرش نگاه کند. و اینکه اگر از راهی که در پیش است هیچ خبری ندارد، در عوض
میداند که راهی که آمده چه کیفیتی داشته. و میتواند به آن فکر کند و حتی
برگردد یک جایی اطراق کند، چرا که در این روزهایی که همه چیز انقدر یکنواخت
میگذشت، و آفتاب زمخت تابستان صاف میخورد توی سرش، و پشه ها پرواز ممتد
خودشان را گرد او تمام نمیکردند و در تمام طول راه چیزی نبود به جز مشتی
مجسمه های پریده رنگ و اجساد خون آلود درختان، و حصارهای از هم دریده، و
پرنده های کوکی، در تمام طول این راه تنها چیزی که میتوانست او را نجات
بدهد همین فکر کردن بود،
این شد که وقتی آن تخته سنگ افتاد، یکهو ایستاد
و به همه ی این چیزها فکر کرد. نمیدانست به کجا دارد میرود، پس در رفتن
حرکتی نبود، و در ماندن هم سکونی نبود. این جا پشت این تخته سنگ حالا خودش
را میسایید به آن تا با آن یکی شود و درد و رنجی که از این راه در تن او
جمع شده بود از جان به در کند.
حالا دیگر او جزیی از آن تخته سنگ شده،
با شانه های استوار همین جا وسط راه دل خوش کرده و سالهاست که دیگر از جایش
تکانی نخورده، همین تخته سنگی را میگویم که دیروز درست داشت روی فرق سرت
فرود می آمد و تو بی هوا جستی از زیر آن و به راهی که میروی ادامه دادی،
...
کسی رو که دوست داری تنها نگذار چون خودت پشیمان میشوی

امضای کاربر: taranom
پنجشنبه 27 مهر 1391 - 22:55
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :